Sunday, December 19, 2010

14

لباس گرم بپوش
بیا کنارم 
بشین
 تا با هم
خستگی مان در رود
.
.


Saturday, December 11, 2010

درد اتاقی 3

وقتی می گویی دیگر کار از کار گذشته
  غمگین نمی شوم اما خالی می شوم
کار از کار که بگذرد  من نگران همه کارهای نکرده می شوم
نگران آن خانه رویایی که صبح هایش صبحانه ها دارد
غروب اش خورشید که نه ، کف دستی نورانی دارد که بر پشتم می کشی
شب هایش تقلا
.
.
آنچنان سمج می شوم که کار را از کار نگذرانم
آنچنان که انگار هیچ کجای جهان کاری از کار نگذشته است
.
.
می خواهی باور کنی یا نه
اما
من همیشه در سرم، اسب زیبایی دارم
که هیچ گاه خسته نمی شود




Thursday, December 2, 2010

هر چیز جای عنوان

        

:سه سوال 
فرشته
 در من می بینی ؟
یا حول سرم ؟
یا خود فرشته ای ؟
توضیحات :
فرشته دختر بچه ای است که دو بال کوچک سفید دارد
فرشته زنی است که نگاه مادرانه دارد و پوست دستهای استخوانیش چروک شده
فرشته احساس کوتاهی است که گاهی اوقات ، فقط گاهی اوقات در کنارت می نشیند و تو در آن هنگام آگاهانه به هیچ چیز فکر نمی کنی و به هیچ چیز فکر نمی کنی
جواب :
فرشتهَء  در من حضور بی ادعای توست که در دو کالبد حلول می کند اینچنین، که نه بال کوچک سفید دارد نه دستان چروک
و آن چه حول سرم تاب می خورد لحظه ارگاسم ذهن است که همه زیبایی جهان را یکجا می خواهم و به دست می آورم و اینچنین می پاشد در من ...با دست روی سینه ام پخشش می کنم و تو را می بینم که با چشمان بسته بو می کشی و با انگشت اشاره، پشت مغز به خواب رفته ام را می خارانی که خون دوباره در بی خونی نا زیبای سخت زندگی باز گردد و گز گز نکند .
یا خود فرشته ای ....فرشته من عصای بلند دارد که رویش کنده کاری شده....طرحی از اسباب بازی های کودکی ام ، چند عدد تار موی پدر بزرگم که رفت...و صدای همه شوخی های اتاق چهار سالگی و بس . عصای او فقط جهت یاد آوری است . و هیچ کار دیگری ازش ساخته نیست . فرشته من کنار همه پنجره های جهان ایستاده است . تا اگر خلوت کردی کنار پنجره مواظب این باشد تا کسی خلوتت را نشکند. فرشته من سیگاری است . عین همه فرشتگان جهان . فرشته من بالهایش را یک روز کنار ایستگاه جا گذاشته و اصلا نگرانش نیست که کسی آنها را برای خود جا بزند ...این شهر پر از فرشته های دروغین است . فرشته من لبخند دارد . فرشته من شلوار چهارخانه  راحتی موقع خواب به پا دارد . فرشته من گوش می کند . فرشته من با همه زنان جهان خوابیده . فرشته من سینه های بزرگی دارد . مهربان است . با عصا . شلوار خواب . پاکت سیگار . گاه با سینه های فراخ...گاه بی....

حالا این جا روی ابر ها...ماشین ها و خانه های کوچک شده ...و یک صدای ممتد شبه سوت....نه به بالا می روی نه به پایین...یک صندلی که پایه هایش در ابر پیدا نیست...و دلِ تنگ.
صدا می زنم : فرشته....کجایی؟...صدایم را می شنوی...؟
اون پایین کسی دستی تکان می دهد...از  پشت شیشه یک پنجره...دور...سیگار می کشد و شلوار چهار خانه  به پا دارد.
موهای سفیدش را به عقب شا نه زده. و دست تکان می دهد . فریاد میز نم : آی ی ی ی ی فرشته...دست تکان می دهد .... خودم را اویزان می کنم و فریاد می کشم....باز دست تکان می دهد...
او من را به یاد نمی آرد...حتی عزیز ترین کسا نش را...اما مهربان است و هنوز به تقلید از گذشته دست تکان می دهد...
.
.
.

اینجا آسایشگاه است و این چراغ های مهتابی، راهروی آسایشگاه را روشن کرده اند ...اون آخری چشمک می زند ....اتاق اول مربوط به زنی است که بافتنی می بافد....فرشته توست که از سرما یخ زدی...
دومی خالی است، تا دیروز دختر چهارده ساله ای آنجا بود که روی نقشه جهان نقاشی های کودکانه می کشید با مداد رنگی...دیروز آخر وقت مردی میان سال به دنبال او آمد و او را با خودش برد....دختر وقتی از اینجا می رفت زیر لب می گفت : من بر خواهم گشت...
اتاق سوم اتاق مردی است که آلزایمر دارد. فرشته من آلزایمر گرفته...کسی را به یاد نمی یارد و هر گاه در را باز می کنی برایت دست تکان می دهد با لبی خندان....شلوار چهارخانه ، سیگار را برایش ممنوع کرده اند و دایم سرفه می کند . اما می خندد. ار لای در صدایش می کنم : فرشته...تنهایی..؟ دست تکان می دهد...به داخل می روم...
اینجا آلبوم مصور نامرئی زمان است. همه چیز یکسان و یکجا و هم زمان ...فرشته نا مرئی با ذهنی که هیچ چیز را به خاطر نمی سپارد...فرشته ستبر و استحکام که دیوار از پشتش پیداست و تصور ذهنت که عیانش می کند...در آغوش می گیرمش...من در اتاق تنهایم...
مستخدم وارد می شود...چند ملافه جدید روی تخت می گذارد و یک زیر سیگاری تمیز کنار پنجره ...نگاهش می کنم...در را پشت سرش می بندد و می رود...

.
.
.
من
درو
ن
ت
و
ام
می دانی یا ذات تنهاییت دنیا را صاحب شده ؟
در گذشته کنار سطل زباله کیسه سیاه رنگی را یافتم که دو بال کوچک مچاله شده درش تنها بود
تنها...عین فرشته من
که برای من بود و مرا هر لحظه از یاد می برد
اما برایم دست تکان می داد.










Friday, November 5, 2010

دل آشوبه

اینکه تنهایی
اینکه تنهایی
یا 
اینکه تنهایی تنهایی
نه
.
.
مسئله این نیست
خطاب به بوکوفسکیِ کبیر می نویسم
.
که آی مردم
بیایید ، استفراغ مرا به روی این همه آدم مهربان کمی کمرنگ کنید
کاری کنید که آنها نفس بکشند
حداقل
.
.
با تو هستم
من قدر همه مهربانیت را می دانم
و در جواب اش از امروز کنار مستراح منتظر می مانم
منو ببخشید که این گونه احشایم را برایتان حواله می کنم
این یک متن عاشقانه نیست دیگر
این یک درد و دل دوستانه است برای کسانی که همین نزدیکی ها می چرند
و قریب ده سال است که خود واقعیشان را از یاد برده اند
.
.
استاد
جواب محبت
بندگی نیست
حقیقی باش
تا باور شوی
راستی شاعران عصبانی می شوند؟

Tuesday, October 26, 2010

دل گیجه

تو
آیینه
من
خنده
آتش
   راستی دیروز تو را به عقد مردی در آوردم که با لباس مبدل لبخند نمی زد ، اما  چشمانش برق خوبی داشت
آنجا کنار ساحل که باد می وزید و تو می خندیدی برای ژست عکست،  یادت می آید؟
همانجا مراسم خواستگاری انجام شد
دلشوره ات
گواه آگاهی بود
اما
.

.
.
خلاصه
قدرت بیان نیست
هر چه هست 
پشت عکست کشیدم
و
پشت به خورشید نگاهش کردم

Sunday, October 17, 2010



برای حسام آیت

هنوز آنقدر دور نشده ای
فاصله برای من خانه و  راه و جاده دور نیست
فاصله یعنی همین
نوک انگشتانت
تا این شقایق سرخ
.
باد که می وزد شقایق کج می شود
نوک انگشتانت بی اراده دنبال می گردند
باد که می وزد شقایق بر می گردد
و فاصله کم می شود
.
.
جای من در این فاصله است
میان نوک انگشتانت و شقایق
در این فاصله یک خانه دارم که سقفش را باد انگشتانت برده
اما یاد گرفته ام تا بی سقف زیر باران و خورشید خوابم ببرد
در این فاصله
نگاهت را می بینم
انحنای دستت را می بینم
خورشید را از لای موهایت می بینم
.
.
فاصله


فضای میان شقایق و انگشتان توست
.
هنوز آنقدر دور نشده ای

Thursday, October 14, 2010

درد اتاقی 2


اشکم سنگ است
به روی کاشی ها می ریزد
تمام اهل خانه بیدار می شوند
مادرم دعوایم می کند
پدرم بد خواب می شود
من سنگ می ریزم
.
.
.
بغضم گرفته
تیشه به گلویم می گذارم
اما توانم به چکش نمی رسد
من یک تخته سنگ در گلویم گیر کرده
.
.
.
گاهی در اتاق روی تخته سنگم می نشینم
سیگاری روشن می کنم
می دانی...؟
نمی دانی...
در گلویم دود می پیچد
تو در مه  گم می شوی
از من می پرسی:
من درون توام ؟
می گویم :
من زیر تخته سنگی له شده بودم که تو به دادم رسیدی
تو رفتی
من آنکه قصد جانم کرده بود را قورت دادم
چطور درونم نباشی
که هربار دردم می گیرد
به یادتم
باور نکردی
خندیدی
.
.
.من سنگ دارم
یه عالمه
دره می خواهم تا خالیش کنم
دستمال را می خواهم لای کتاب نگه اش دارم برای اشک
من سنگم گرفته
با چشمان سنگی زیباتر نیستم؟
سنگ
سنگسار
صورت
زخم
اشک
می شوید
می سوزد
تخته سنگ
قورت
دل سنگی
سنگ دلی
مجسمه
صبر کن
.....................................

من و تو دور میدان کنار مجسمه حرف می زدیم
تو از آینده می گفتی
من گوشه چشمم به مجسمه بود که اشک می ریخت

Monday, October 11, 2010

چهار چهار چهار چهار

(مخاطب این یادداشت دو نفر هستند...یکی خودم، دیگری هنوز چشمانش برق دارد )

ساعت و تقویم روی میز و دیوار
 چهار سال از صدای زنگ تلفن که از من بود و برای تو خورد
گفتم
گفتی نه 
بنگ.....بنگ.
.
.
.
من رفتم
تو ماندی
من برگشتم تو بودی...نبودی
من باز رفتم
و بیرون همه مردم جهان انگار با هم  یکصدا فریاد می زدند که 
 آهای تو که رفته ای فکر برگشتن را نکن...ما با یادت بیشتر خوشیم تا خودت- 
 ...و غیره
.
.
   من برگشتم با سری که شاخی  ازان یونیکورن  بر بالین من داشت
و دّمی که از پرز  سالها سلول شناخته می شد
 که عجبا امروزِ روز  هنوز تشکم را لک می کند
و تو دور ِ دور خلوت کردی با یک سبد پر
یک لیوان
،تا فراموش کنی
خندیدی
و من نیز
وسط تمام میادین شهر در سکوت دور خودم می چرخم
با شاخ و دم عیان
مردمِ فراری
حس اینکه 
 مگر ما بی لباس زاده نشده ایم؟-
.
.
.
تو با لباس پشمی
من انتهای دمم را لای کتاب گذاشته ام

Friday, October 8, 2010

...

اینجا سایه زنی است مطیع آفتاب روان  بر دیوار
ظهر که می شود لباسِ نو می پوشم
موهایم را تر می کنم
نفس عمیق می کشم
آماده می شوم برای نزاع آفتاب
که بایستد
که سایه ها بیشتر از این کش نیایند
زن، این چنین تکیده
من طاقتش را ندارم
که اینچنین ستبر جا خوش کنی بر دیوار
دیوار کوتاه خانه ام
.
.
ظهر می شود
گرما و بوی نم ظهر گاهی مسبب عطر توست بر دیوار
ظهر می شود
کرختی وکرشمه پنهانی من پاسخ حضور توست
با منت آفتاب
و التماس من
که بتاب و بیشتر کن تابیدن را
که می خواهم شفاف تر ببینم تو را
.
.
اما ابر که مردی است حسود
که گر به دیوار نزدیک شده باشی
بغضش می ترکد
.
.
باران می آید
و تو کمرنگ نشسته ای و
گوشه سرت محوِ سفیدیست
دست ها یت هستند
اما جای کنکاش میان رگهایت میسر نیست
سیگار می کشم تا آفتاب
شاید الان
شاید منتظر تا فردا
.
که آفتاب بر حسود گریان فائق آید
و تو باز تمیز
با عطر چوب و گچ سفیدِ دیوار به دیدارم بیا یی
من لباس نو بپوشم
و این بار موهایم را با اشک مردت
تر
می
کنم
تا بیشتر خوشت باشد
از جمال
تا زیبایی تو
که آفتاب هدایتش می کند
نقطه

زیر باران بوده ام

پگاه یعنی صبح

من دلم برای آن نگاهی که حدسش نمی زنی که چیست تنگ می شود
نه برای تلاشت
نه برای دلخوشک لبخند زدنت
من دلم برای کوچکی گودی زیر چشمت که آب را کم نگه می دارد و
اشکت سر ریز می شود تنگ می شود
که نگاهم کردی وگفتی
" او مرا دوست ندارد "
گفتم من دوستت دارم...
.
.
.
همه چیز راز بود
من تو شب تنها جاده
راز بود
تو
سفر برگشت شب
نگاه
راز بود
تو من
سالها در یک ساعت چگونه
راز بود
.
.

من زائییده تنهاییم
چرا که به او دچارم
بر او می خندم
هر شب خوابٍ تو را میبینم
مثل دیشب که تو عروس بودی و دستت دور گردنم بود و من بر خود می لرزیدم
می دانستم خوابم و بالش زیر سرم است
.
.
من دوستت دارم ولی نیستی
.
دلم برای بالکن خانه ات تنگ است که تو بودی و لبخندت
دلم برای بوی گردنت تنگ می شود که تو بودی و چشمان بسته ات
دلم برای دلتنگیت تنگ می شود که دوام نیاوردی
.
.
من بد کردم
تو رنجیدی
رفتی
پذیرفتم
...
اما به یاد
در خواب
جشن عروسی

کارت پستال

چند دقیقه دیگر صبح می شود...شاید چند ثانیه...شاید اگر تا ده بشمارم
تصمیم دارم وقتی صبح شد پشت مقوایی سفید را رنگ آبی بزنم با نیم دایره ای زرد در وسطش
به هیبت کارت پستالی درش بیاورم بگذارمش کنار تا صبح شود
.
.
.
صبح شده است و من تنهایم...آفتاب چند ثانیه ایست بیرون آمده و هوا دیگر گرفته نیست
پنجره کوچکی دارم که به سطح خیابان نگاه می کند
آبی و زرد قبل طلوع حالا دیگر خشک شده است، برش می گردانم، به روی سفیدش
شروع می کنم
می نویسم
.
.
.
چشم تو را که نگاه می کند خورشید را و کور می شود از حرارتش دوست دارم
چشم کور تو را دوست دارم
دوست دارم
دارم
نقطه
.
تو می گویی
این همه دور چرا رفتی 
من جدای از کوری اجزای صورتم نیز پایین ریخته
ریخته
ریخت
یخ
.
.
.
به آشپز خانه می روم و باتکه یخی بر می گردم
به روی نوشته هایم می مالم
می پرسم
آرامت می کند
می گویی خوب است ،اما پخشم می کند در سفیدی
انگار که تصورم...در ذهن دیگری و چهره ملموس همیشه.
میگویم
این قائده دوریست و جدایی
جز تصور ،گریزی نیست
.
.
.
یخ در دستانم می میرد
ظهر می شود
پنجره کوچکم پاهای مردی را میبیند که مرا می پاید 
بلند می شود به سمتش
می گویی بشین
این هم تصور آفتاب سر ظهر است بر پیکر شیشه
پیکر 
کر
.
آب و جوهر به آبی و زرد پس می دهد
و تو شکل می گیری
با هیبتی چنان واقعی تر از خودت
که متن ناخواناست اما تو آنچنان گویایی که همین بس است 
تا باورت کنم شب می شود آفتاب می رود و تو اندکی گم می شوی
متن نا خوانا را خوانایش می کنم
:
در اینجا پسری جوان از کنار ماجرا رد می شود
و هیچ نکته ای در نمی یابد جز
تصور مامن امنی که ناگزیر باورش می کند برای آنکه قصه را به سر رساند
صورتکها می آیند و می روند بدون آنکه حرف کسی را باور کنند
اما تنهایت نمی گذارند
و
.
.
.
نمی دانم کی بود که از خانه بیرون زدم و کارت پستال را در صندوق پست انداختم
با تصور آنکه کاش بر رویش نوشته بودم
به امید دیدار