Tuesday, May 17, 2011

نم

اینجا آسمان هم آبی است ، هم ابری است ، و هم باران دارد .
اینجا هم دخترکان و دختران و پیردختران لبخند دارند و با اشاره ای غیر مستقیم به زیر دامنشان اشاره می کنند که  : ((منتظر باشید ، هر لحظه نوزادی متولد می شود ))
صبح هوا ابری بود و من در آیینه بخار گرفته به خود نگاه می کردم . محو. صبحها که آسمان بارانی است ، من تنها می خوابم و خواب می بینم که خوابم نمی آید و گاه به تو فکر می کنم و گاه به یخچال و گاه به این همه بوم سفید که خالی ماندند و خالی خواهند ماند .به رنگها فکر می کنم که همیشه اصرار داشتی که نا خالصش کن . عین من ، نا خالص و مخلوط شده . عین تو ، درهم و زیبا . و نزدیکهای صبح در خواب، خواب می بینم که هیچگاه هیچ انفجاری هیچ کجای جهان رخ نداده و من تنهایم میان خرابه ای که روزی قصری زیبا بوده یا نه ، شاید روزی خانه دنج و کوچکی بوده ، یک طبقه که پنجرهایش باز بودند و همه ساکنینش شجاع و دل به دریا زن ، و من به دیوار کوتاه فرو ریخته ای تکیه کردم و در دستانم لباس خواب  راه راه آبی زنانه ای است که هنوز از وقتی که شسته شده ، خشک نشده و نم دارد . بوی خوبی می دهد من آن را به دماغم می چسبانم و بوی تمیزی می دهد و بوی تو . چشمانم بسته است و نفس می کشم لای لباس خواب .  
ساعت دیواری که تیک تاک می کند از خواب می پرم . سر ظهر است و باز تو نیستی و جایت خالی است و نم دارد . بالش من هم نم دارد . دختر بچه همسایه  یکسره مادرش را صدا می زند که بیاید کونش را بشورد . سر ظهر. در آن هنگام من خواب عاشقانه می بینم . خواب عاشقانه که نه ، خواب ِ نگاه مدام من به دیوار که انعکاسش به روی توست که پشتم نشسته ای و سرت رو به بالاست تا برگشت نگاهم را در یابی . این چیزی جز حقیقت محض است . هست ؟
پسر بچه یازده ماهه ام را روی دستانم تاتی تاتی می کنم تا زمان زود تر بگذرد، اما زمان گول هیچ  بچه یازده ماهه بی گناهی را نمی خورد . گفتی گناه ، یاد آشپزخانه افتادم که نوک انگشتم را با چاقوی محبوبمان بریدی و من از آن روز به بعد خودم را هنوز نبخشیدم . تو بریدی و من نزدیک بود برای همیشه بکشمت . اما هنوز انگشتم چسب زخم دارد و تو هنوز میان خیابان های نم دار و باران خورده ول می چرخی و خودت را مدام ، گاه و بی گاه به همه کسانی که دیگرفراموش کرده اند ، ثابت می کنی. بگذریم .
روی بخار آینه با نوک انگشتم می نویسم : ((  چسب زخم  )) تا چشمانم از زیر این واژه پیدا شود. اما دوباره فردا هوا بارانی است و چشمانم محو می شود .

Monday, May 2, 2011

ماما

من
خود، خود را زائیدم
وقتی که کنار تخت، گلدانی شیشه ای بود
و پرستاری با دستان خونی نبود
و من بودم وایستاده 
من بودم و خوابیده
که من را از من
بیرون می کشیدم
و 
درون گلدان آب  بود و آب که حباب ها از هم می خوردند و می ترکیدند 
و من آن کنار خود را از خود می زائیدم

.
.
.
آن هنگام ساعت به عصر بود
منِ زاینده به منِ زائیده حسرت می خورد
و منِ زائیده به زمانی که تازه صفر شده بود
یک
دو
تیک
تاک
سه
چهار
.
.
.
زمان حباب بود و 
من همچنان دستانم از شکافِ بند نافم خونی بود
و
خونی ماند
تا
به دنیا بیایم
من به دنیا آمدم
با دستانی منزه
و
آبی که در گلدان با قطره خونی زیبا شد