Saturday, September 8, 2012

روی پوست صورتت



بی وقفه باران
بی  انتها پنجره
و فاصله بین خیابان و اتاق
حرارت میانش
 و تو آرام دراز کشیدی و سبک به خواب می روی و بر می گردی
.
.
.

 بازییه سایه و نم بارانی 
که هر وجبش مرهم همه شکاف های نا خوش است
مرهم همه دلتنگی ها 
نبودن ها
ندیدن ها  
تو باز اینجا دراز کشیدی و  میانه می روی و بر می گردی

بو
بو
بوی خاک خیابان که به اتاق می رسد
آرام میکنی میان این خاطره از احساس خاک و نم
 نا پیدا و خوش آیند
کمرنگ و پر معنا
ستبر و مهربان
.
.
باران مورب بر شیشه
باران عمود بر ساختمان
آسمان غرق شده در باران
ساختمان زیر آب
کابوس باران زده
تو که میان من زیر آب باران همراه اتاق غرق شدی
قطره که از پنجره به اتاق می افتد
روی پوست صورتت 
 و تو از میانه به سطح می آیی
حتی بالاتر
بیدار میشوی
باران کم می شود
یا شاید
بند می آید
نمی دانم