Tuesday, October 11, 2011

گردٍ کامل

آن چه تصور می‌کنم همان چیزیست که باید باشد و همان چیزیست که در واقع هست نه بیشتر
من تصور می‌کنم که وقتی‌ ماه کامل است من ناتوان تر و آزادانه تر
 به بالا قد میکشم و
رها تر عضلات مغزم شل می شود و پاهایم باز میشود و می لغزد و
از میان پاهایم کودکی به نازکیِ همهٔ خنده‌ها‌ی عصبیِ  تو سر میخورد و پس می‌افتد میان میدان.
 خورشیدٍ مهربان در ساعت ۹ شب ما را سرد می پاید مبادا باکتری‌ها نقش خود را جای یکدیگر بازی کنند.
.
.
.
تصوره من زبان الکن است که هر چه میگوئی استفراغ چند سال دیگر است که هنوز نرسیده...
من متصور منم در جایی که هستم
خوشحال تر و با نفسِ تنگ تر
دلتنگ تر و مشتاق تر
و هر بر می روم و میکاوم تازه ابتدای راه میشود  و این که راه گویی که نقطه است و نه خط .


 نقطه.
سر خط