Tuesday, December 6, 2011

زبان برعکس

تعهد من
نیمه شب 
اسکن تمام قطرات ادرارم
  
بود

 مخفیانه 



اسکنر سوخت
هیچ کس بیدار نشد 
من ایستاده دستم به دیوار بود 
و تو پنهانی مرا می پاییدی

Tuesday, October 11, 2011

گردٍ کامل

آن چه تصور می‌کنم همان چیزیست که باید باشد و همان چیزیست که در واقع هست نه بیشتر
من تصور می‌کنم که وقتی‌ ماه کامل است من ناتوان تر و آزادانه تر
 به بالا قد میکشم و
رها تر عضلات مغزم شل می شود و پاهایم باز میشود و می لغزد و
از میان پاهایم کودکی به نازکیِ همهٔ خنده‌ها‌ی عصبیِ  تو سر میخورد و پس می‌افتد میان میدان.
 خورشیدٍ مهربان در ساعت ۹ شب ما را سرد می پاید مبادا باکتری‌ها نقش خود را جای یکدیگر بازی کنند.
.
.
.
تصوره من زبان الکن است که هر چه میگوئی استفراغ چند سال دیگر است که هنوز نرسیده...
من متصور منم در جایی که هستم
خوشحال تر و با نفسِ تنگ تر
دلتنگ تر و مشتاق تر
و هر بر می روم و میکاوم تازه ابتدای راه میشود  و این که راه گویی که نقطه است و نه خط .


 نقطه.
سر خط


Sunday, September 4, 2011

زمان و راز ِ همسایه پنهانی

در اینکه زمان می گذرد که حرفی نیست
اینکه زمان چگونه می گذرد هم حرفی نیست
و حتی 
اینکه این گذشتن برای رسیدن به کجاست ، نیز حرفی نیست 
مدام، حضِ 
.مصرانۀ لحظه است 
.مثل همین حالا که آرامش زیر واژه ها پنهان شده تا نجاتش دهی
.
.
 :و باز تصویر یک 
کودکی با پارچه سفیدِ دوخت داری بر سرش رو تخت بزرگ دو نفره غلت می خورد
با دست و پایی نو رسیده
و چشمانی شیشه ای

پشت در صدای مردی می آید که با خود زمزمه میکند 
از میان زمزمه اش چندین واژه گهگاه قابل تشخیص است
ک
رضایت
محال
همه ظرف های نشسته 
سی
قرررر
..
ه
.
از بالا که بنگری شبیه این است که 
بچه روی تخت با "محال" به سمت راست غلت می خورد
و با " قرررر" دستش را در دهانش خیس می کند
شاید اگر بیشتر منتظر بمانی 
 با "ک" می خندد
و با "همه ظرف های نشسته" نق می زند 

.
.
آنچنان بی اهمیت است این تقابل 
که
.
.
.
 زندگی می گذرد
 و کسی جلو دارش نیست 
.

Sunday, August 14, 2011

همه فضای خیس شیشه پشت پنجره باران است که شبنم وار می نشیند و گاه اگر میل اش کشد سر ریز می شود و نقش می سازد
این خود تویی
 که اگر میل ات کشد سر ریز می شوی و نقشِ زیبا می سازی و  شبنم وار می درخشی
وقتی آفتاب سر رسد
می گوید شعاع رنگین کمان زایمان آفتاب و باران است

Wednesday, July 20, 2011

درد دارم


درد دارد  تمام لحظات که آنجا سرد بود و گرم و بد بو
درد دارد که تمام فاصله فقط جاده ها و کوچک تر شدن و بزرگ دیدن و رد شدن نیست
درد دارد  تمام ِ این
اما من یقین دارم که جانت زیبا تر می شود
زیبا تر از آنی که در موردش شک داشتی


.
.


آنجا هم پیاز پیدا می شود 
من می دانم
به چشم خود دیده ام
سفید و ترکیده
تا خنده و دندانهایت کوچک نشوند و ابدی بمانند
.
.

تو تمام  اندامت مربع های هم اندازه دارد
رمز مربع ها را تازه پیدا کرده ام
تو هنوز چیزی ازشان نمی دانی
اما در حافظه ام می ماند تا هزار بار برایت بگویم

.
.
در اینکه توانستن ، همیشه باور کردنی نیست
اما باور کن که من می توانم باور کنم
که تو
می توانی
نه برای ادامه
برای خلق دوباره و چند باره و هزار باره تمام افکاری که همیشه قهقهه تو را در می آورد
نه از سر تمسخر
از حض ِ تمام

.
.
خاطره چیزه بی فایده ایست
جزء تحمل مدام
اما آرزو دهان بسیار گشادی دارد که اگر همه دندان های جهان را درش بریزی باز وقتی نگاه می کنی لبخند می یابی
یک لحظه هم غافل نمی شوم
و یک لحظه در حض تمام نیز فراموش نمی کنم
و تا بحال اینگونه فهمیدم که
آنکه زیبا تر است
نزدیکتر
و آنکه ماندنی است
بی قرار
.
.
صبح تکرار دیدن است
و تو هر روز صبح زیبایی
اگر چه تنها
اما من می دانم و فقط من می دانم که آنکه تنها نیست خودِ تویی
همیشه سزاوار پرواز
با تکیده تنی که مدام خود را فراموش می کند که فقط باشد
.
.
بیرون هوا خوب است
و من زنگ در را می زنم
قبل از ورود

صدای توست که خیالم را راحت می کند
دیر وقت هم گذشته بود وآسمان پیدا 

پنهان می شوم که غافلگیرت کنم
اما تو دست همه جهان را از پشت می بندی و می پرسی:
اگر پیدا نشدی هم فقط بگو آسمان چش شده ؟
من پنهانی می گویم 
صبح....پگاه یعنی صبح

تو می خندی

Thursday, June 30, 2011

زمان

هر چه قدر هم که مهربان باشید
هر چه قدر هم که صدایتان راآهسته کنید
هر چقدر هم که توجه  کنید
هر چقدر هم که باشید
هر چقدر هم که نباشید
هر چقدر هم که دور شوید
هر چقدر هم که دلتنگ باشید
هر چقدر هم که جایم خالی باشد
هر چقدر هم که به یادم باشید
هر چقدر که تظاهر 
هر چقدر افتخار
هر چقدر که لبخند
هر چقدر که اشک
هر چقدر هم که تقلا
هر چقدر هم پیر شوید
هر چقدر هم که بزرگ شوید
هر چقدر هم که پشیمان
هر چقدر که پریشان
هر چقدر که ...

من هیچ وقت شما را نمی بخشم
حتی خودم هم را
خ
و
د
م
که شمایید

Thursday, June 23, 2011

نوش

جهان تعادل می خواهد  و ما می دانیم که الکلی نیستیم
اما می دانیم که فقط کمی ، فقط و فقط کمی باید الکلی بود تا این تعادل سر پا شود 
صبح سر درد و منگ و پف کرده صبح دلپذیریست که با سیگار اول آنچنان دنیا می چرخد که فراموش می کنی کجایی و کجا بوده ای
پس فقط کمی باید الکلی بود
اما می دانیم که ما الکلی نیستیم . 
ما هیچ وقت ننوشیدیم که سرمست شویم ،
ما سرمست خدایی هستیم
 ما همیشه نوشیدیم که  کم کنیم
کم شویم 
شل کنیم
شویم
گم شویم
نوش

Tuesday, May 17, 2011

نم

اینجا آسمان هم آبی است ، هم ابری است ، و هم باران دارد .
اینجا هم دخترکان و دختران و پیردختران لبخند دارند و با اشاره ای غیر مستقیم به زیر دامنشان اشاره می کنند که  : ((منتظر باشید ، هر لحظه نوزادی متولد می شود ))
صبح هوا ابری بود و من در آیینه بخار گرفته به خود نگاه می کردم . محو. صبحها که آسمان بارانی است ، من تنها می خوابم و خواب می بینم که خوابم نمی آید و گاه به تو فکر می کنم و گاه به یخچال و گاه به این همه بوم سفید که خالی ماندند و خالی خواهند ماند .به رنگها فکر می کنم که همیشه اصرار داشتی که نا خالصش کن . عین من ، نا خالص و مخلوط شده . عین تو ، درهم و زیبا . و نزدیکهای صبح در خواب، خواب می بینم که هیچگاه هیچ انفجاری هیچ کجای جهان رخ نداده و من تنهایم میان خرابه ای که روزی قصری زیبا بوده یا نه ، شاید روزی خانه دنج و کوچکی بوده ، یک طبقه که پنجرهایش باز بودند و همه ساکنینش شجاع و دل به دریا زن ، و من به دیوار کوتاه فرو ریخته ای تکیه کردم و در دستانم لباس خواب  راه راه آبی زنانه ای است که هنوز از وقتی که شسته شده ، خشک نشده و نم دارد . بوی خوبی می دهد من آن را به دماغم می چسبانم و بوی تمیزی می دهد و بوی تو . چشمانم بسته است و نفس می کشم لای لباس خواب .  
ساعت دیواری که تیک تاک می کند از خواب می پرم . سر ظهر است و باز تو نیستی و جایت خالی است و نم دارد . بالش من هم نم دارد . دختر بچه همسایه  یکسره مادرش را صدا می زند که بیاید کونش را بشورد . سر ظهر. در آن هنگام من خواب عاشقانه می بینم . خواب عاشقانه که نه ، خواب ِ نگاه مدام من به دیوار که انعکاسش به روی توست که پشتم نشسته ای و سرت رو به بالاست تا برگشت نگاهم را در یابی . این چیزی جز حقیقت محض است . هست ؟
پسر بچه یازده ماهه ام را روی دستانم تاتی تاتی می کنم تا زمان زود تر بگذرد، اما زمان گول هیچ  بچه یازده ماهه بی گناهی را نمی خورد . گفتی گناه ، یاد آشپزخانه افتادم که نوک انگشتم را با چاقوی محبوبمان بریدی و من از آن روز به بعد خودم را هنوز نبخشیدم . تو بریدی و من نزدیک بود برای همیشه بکشمت . اما هنوز انگشتم چسب زخم دارد و تو هنوز میان خیابان های نم دار و باران خورده ول می چرخی و خودت را مدام ، گاه و بی گاه به همه کسانی که دیگرفراموش کرده اند ، ثابت می کنی. بگذریم .
روی بخار آینه با نوک انگشتم می نویسم : ((  چسب زخم  )) تا چشمانم از زیر این واژه پیدا شود. اما دوباره فردا هوا بارانی است و چشمانم محو می شود .

Monday, May 2, 2011

ماما

من
خود، خود را زائیدم
وقتی که کنار تخت، گلدانی شیشه ای بود
و پرستاری با دستان خونی نبود
و من بودم وایستاده 
من بودم و خوابیده
که من را از من
بیرون می کشیدم
و 
درون گلدان آب  بود و آب که حباب ها از هم می خوردند و می ترکیدند 
و من آن کنار خود را از خود می زائیدم

.
.
.
آن هنگام ساعت به عصر بود
منِ زاینده به منِ زائیده حسرت می خورد
و منِ زائیده به زمانی که تازه صفر شده بود
یک
دو
تیک
تاک
سه
چهار
.
.
.
زمان حباب بود و 
من همچنان دستانم از شکافِ بند نافم خونی بود
و
خونی ماند
تا
به دنیا بیایم
من به دنیا آمدم
با دستانی منزه
و
آبی که در گلدان با قطره خونی زیبا شد

Tuesday, April 5, 2011

تو و شاپرک

من اینجا بودم و تو پشتت به من و شاپرک گاهی به تو نگاه می کرد ، گاهی به من 
قهوه من و تو سرد شده بود و قهوه شاپرک هنوز گرم بود . گاهی که سرم را، رو به بیرون می چرخاندم  ، دوچرخه ام سر جایش بود و باد تندی می وزید . کافه آرام بود و تو پشتت به من و، من روبروی شاپرک .
- شاپرک ...صدای منو می شنوی من دستام هنوز روغنیه ، اگر یهو بیام و از پشت بغلش کنم همه لباساش کثیف می شه و شاید عصبانی بشه و خودشو از تو بغلم بکشه بیرون .
شاپرک لبخند زدو از زیر میز به زیر دامنش اشاره کرد
  گفتم : نه نه حرفشم نزن ، ....نمی تونم. اما انگار نه انگار ، شاپرک لبخندمی زد و به زیر دامنش اشاره می کرد .
تو جا به جا شدی . من خشکم زد  . دلم یهو مثل آبشار ریخت وسط کافه.پامو گذاشتم وسط دلم و به عقب تکیه دادم . دلم مثل موم شده بود و کف پام چسبیده بود به زمین . شاپرک به دلم رو زمین خیره شد و دامنش زد بالا . . با دست روی شکاف لای پاهاش می کشید و  لبشو گاز می گرفت . ..
تو  اینتر زدی...و همه چیز هایی که نوشتی رو فرستادی رفت . من جا خوردم . خواستم از جام بلند شم نتونستم . دلم حسابی سفت شده بود و پاهام چسبیده بود به زمین . شاهپرک حرکت دستش تند تر شده بود .   و چشم از من بر نمی داشت . ... من هم بهش خیره بودم . چشمای قشنگی داشت و حتی می تونست منو وسوسه کنه . اما من وسوسه نمی شدم . دلم ریخته بود زمین  و پاهام توش محکم شده بود . 
شاپرک سیگاری روشن کرد .
قهوه اون هم سرد شده بود . با نوک تیز کفشش  به پایه صندلی می زد . ... تو هدفون تو گوشهات بود 
گفتم شاپرک من بغضم گرفته .  
دیگه نگاهم نمی کرد
گففتم شاپرک...به من نگاه کن .... من داره اشکم در میاد ....
دیگه نگام نمی کرد . 
لیوان قهو هام را پرتاب کردم  به سمتش ....
شاپرک غیبش زد
جاش خالی بود

.
.
.تو بلند شدی
گفتم : ببخشید خانم
من....من...من....
گفتی : خیلی دوستت داشت...چقدر سنگدلی تو آخه بچه...
...  گفتم :  نه... نه...من  تو رو
رفتی
. من دلم کف زمین سنگ شده بود

Thursday, March 31, 2011

دیگر

سنگ ذره ای است از همه آن چیزی که می گویی ، سختی
 :من ذره ای از همه آن چیزی ام که می گویی
اتاق خلوت است 
اما تو بی کران همه جا هستی
پایه میزم دیگر اندازه شده 
دیگر کمرم خم نمی شود
دیگر درونِ  مغزم پروانه نمی شوی
دیگر میگرن نیست
دیگر سیگار نیست
دیگر کاری نیست برای انجام
دیگر ، فقط خوشحالی است
 دیگر ، فقط با دیگری است 
دیگر هیچ کس با هیچ کس 
دیگر فقط من و تو
دیگر مالکیت محض
دیگر شیر ماده
دیگر جنگل
دیگر همه حرف هایی که یادم نیست ، اما هنوز اصرارشان دارم
دیگر کشور هر جایی
دیگر من هر جایی
دیگر تو یک جایی
دیگر احترام
دیگر ترس
دیگر ، من می خواهم تنها باشم
دیگر، من نمیتوانم تنها باشم
دیگر دلتنگی
دیگر ، مادرم ، که زیبا ترین چشمان دنیا را دارد
 دیگر ،  اعتقاد
دیگر  هر چه که در من باور داری
دیگر حذف دیگر
.
.
تصویر در کنارهء رود است، و آب هنوز یخ زده اما در میانش جریانی روان است.ماشین می ایستد. تو جلو تر پیاده شده ای. می پرسم:
آقا کسی را پیاده کر ده اید؟-
نه-
پس این بوی چیست ؟-
با سر به کناره رود اشاره می کند. تو بودی. و بوی تو بود که تا اینجا می آمد. ناخن هایت خون افتاده بود آنقدر که زمین را چنگ می زدی. اما هنوز تا  کمر در خاک بودی. زمستان بود و ابروانت یخ زده بودند. من خواستم جلو بیایم .نیامدم. ترسیدم. ..
تو فریاد نمی زدی ، اما رگهای گردنت می ترکیدند یک به یک...
تو نمی ترسیدی، اما امیدوار بودی


(سالها چنگ می زدی و ماشین رفته بود و من منتظر)







Saturday, March 19, 2011

هر سال

یک سال من بودم و تو
عید شد
رقصیدیم
تو بودی و من
باز عید شد
صبح شد
من بودم تو
و 
من رفتم
.
.
.
سال بعد من هستم و من
تو هستی
اما
نمی دانم کجا
هستی اما
انگار که نیستی
دوباره  من هستم و من
انگار اون سال هم من بودم من
انگار که هر سال من با منم
تو هم با منی
هم نیستی
هم هنوزکه هنوز است از یک روش برای بودنت با همه من ها بی من ها 
بهره می بری

Friday, March 11, 2011

من ، ماه ، تو

گرگ یعنی من
زن یعنی تو
.
.
.
من یعنی تو
تو یعنی گرگ درون تو
تو یعنی گرگ درون مرا درنده می کنی
تا تو را ببلعد
تا تو را درون تو ببلعد 
تا تو را درون تو تنها بگذارد
تا تو را با گرگ درونت تنها بگذارد
.
.
تو یعنی من
یعنی گرگ درون من
یعنی گرگ که منم
که با تو می شوم
با تو ماه می شوم
با تو کامل می شوم
با تو ماه که کامل می شود
من گرگ می شوم
.
.
من با تو تنهایم
سرت را بالا بگیر
میخواهم گازت بگیرم 

Monday, February 21, 2011

سگ صفت

ببین ای سگ صفتِ دوپا
سگ، صفت عاشقانه ای است به تو
نه دشنام یا ترحم
سگ ، وفاست
اما تو گاز می گیری و جای گازت هار می شود
و جای هارت کنده می شود
من یک پا می شوم
من انسان یک پا می شوم
میان مزرعه 
و 
تو مراقب من 
مبادا کلاغ ها بیایند و چشمانم را عمیق تر نکنند
چشم عمیق
یعنی
عمق نگاه
کلاغ یعنی شک
یعنی شکاف
کلاغ یعنی از بالا  فرو می نشیند
 روی شانه ام
تا عمق انسانی ام را بکاود
.
پس تو ای سگ صفتِ دوست داشتنی
ای منِ دوپا
ای آب بزاقِ هارت
که نشانه جان است نه دلیل ترک
که مرغانه مرا یک پا می کند
که بیشتر فکر کنم
پارس کن
پارس کن
پارس کن
این صدای سگان ، شنیدنی تر از همه عطر های گران خیابان پنجم است .

Saturday, February 19, 2011

چسب زخم


دیروز من بودم که می‌پریدم
تو امروز بودی که روی نوک انگشتانت می چرخی
امروز من هنوز در اتاقم
تو کنارم
من اشک
تو اشک
ما اشک
تمرین پریدن
رو به پنجره
من بر می‌گردم
دیگر نیستی‌
دور خیز می‌کنم
به پنجره می‌‌خورم
پنجره می‌‌شکنت
من زخم می‌‌شوم
و خونم که بند می‌‌آید
یاد تو می‌‌افتم
که تو هم زخم داشتی
با رگی که هنوز بسته نشده بود
بال داشتی اما شناور بودی در زخمت
و می‌رفتی
با زخمت می‌رفتی
من هنوز در پنجره بودم
منتظر
با هزار خرده شیشه در گلویم
در اشکم
در زیره ناخنم
که دیگر حتا آنجا هم نمی‌‌سوخت دیگر
عادت کرده بودم
تلخ نباشد
اما هنوز مزه شیشه‌ها زیره زبانم هست
برای همین ضجه میکشم
همگام با همهٔ گربه‌های زیره پنجهٔ شکسته که در میا نشم
می‌فهمی
نمی‌فهمی
بیا نفهمیم
فهمیدن کاره ما نیست
کاره ما همین کنار هم افتادن است و تا صبح با چشمان باز خیره به هم
مگر خواب نیاید و بین ما فاصله بیندازد