Thursday, July 23, 2015

دروازه ، درد



روزی که دیگر یادم رفته است در آینده ای 
.آن قدر دلم برایت تنگ می شود... که خندیدیم. خندهامان و دلم برایمان...
.

روزی که چشمهای تو سکوت و کوچک و خروس... می گویم کیست ؟
:می گویی
 دخترم، سه ساله -
.می گویم، نمی گوید دلم قند آب می شود صدایش بلند است


به خود 

  از درون چشم کروی خود به خود م بی آینه
که 
من
تنهایم 
ایستاده به گذر همه چی هایی که عمر

و تو  و  سه ساله ات ، چشم 
خروس
چشم

.
.
.

دیگر جواب هم را ندادیم .

افتخار، پرش زندگی است در آنچه نگه ات می دارد 
مرگ

.
.
.افتخار، خاطره


Monday, July 20, 2015

درد اتاقی ۱۲



عقربه به در چرخید

:تو پرسیدی
 می توانیم ؟ -

ساعت سه و ده دقیقه بعد از ظهر

...از این در های بی لولا