Monday, May 2, 2011

ماما

من
خود، خود را زائیدم
وقتی که کنار تخت، گلدانی شیشه ای بود
و پرستاری با دستان خونی نبود
و من بودم وایستاده 
من بودم و خوابیده
که من را از من
بیرون می کشیدم
و 
درون گلدان آب  بود و آب که حباب ها از هم می خوردند و می ترکیدند 
و من آن کنار خود را از خود می زائیدم

.
.
.
آن هنگام ساعت به عصر بود
منِ زاینده به منِ زائیده حسرت می خورد
و منِ زائیده به زمانی که تازه صفر شده بود
یک
دو
تیک
تاک
سه
چهار
.
.
.
زمان حباب بود و 
من همچنان دستانم از شکافِ بند نافم خونی بود
و
خونی ماند
تا
به دنیا بیایم
من به دنیا آمدم
با دستانی منزه
و
آبی که در گلدان با قطره خونی زیبا شد

1 comment:

  1. واقآ مثل همیشه زیبا بود خیلی ممنون از تو :)
    جالبه بدونی که امروز دقیقآ روز تولدم بود که با نوشته تازه تو مواجه شدم
    بهترین ها رو برای تو همیشه آرزو می کنم
    از صمیم قلب همیشه موفق باشی

    ReplyDelete