این چنین میان رگ هایت غرق می شوی
.
.
.
شره خون به روی چشم چپت می پاشد
بی وحشت
ادامه می دهی
تا آنجا که جان داری
می کنی
تا جان کنده
دوباره آرام میگیری
و سعی می کنی دوست داشته باشی همه از دست داده ها را
اما دوباره باورت می شود که دوست داشتنی هستند و
می شود هنوز ایمان آورد
به نه تنها فصل سرد
به همه بعد از ظهر ها
و همه پریشانی ها
و سایه ها
و
آفتاب سوختگی ها
تاول ها
ترکیدن ها
چِرک ها
و دَلَِمه و
.دیگر هیچ
No comments:
Post a Comment