Friday, October 8, 2010

کارت پستال

چند دقیقه دیگر صبح می شود...شاید چند ثانیه...شاید اگر تا ده بشمارم
تصمیم دارم وقتی صبح شد پشت مقوایی سفید را رنگ آبی بزنم با نیم دایره ای زرد در وسطش
به هیبت کارت پستالی درش بیاورم بگذارمش کنار تا صبح شود
.
.
.
صبح شده است و من تنهایم...آفتاب چند ثانیه ایست بیرون آمده و هوا دیگر گرفته نیست
پنجره کوچکی دارم که به سطح خیابان نگاه می کند
آبی و زرد قبل طلوع حالا دیگر خشک شده است، برش می گردانم، به روی سفیدش
شروع می کنم
می نویسم
.
.
.
چشم تو را که نگاه می کند خورشید را و کور می شود از حرارتش دوست دارم
چشم کور تو را دوست دارم
دوست دارم
دارم
نقطه
.
تو می گویی
این همه دور چرا رفتی 
من جدای از کوری اجزای صورتم نیز پایین ریخته
ریخته
ریخت
یخ
.
.
.
به آشپز خانه می روم و باتکه یخی بر می گردم
به روی نوشته هایم می مالم
می پرسم
آرامت می کند
می گویی خوب است ،اما پخشم می کند در سفیدی
انگار که تصورم...در ذهن دیگری و چهره ملموس همیشه.
میگویم
این قائده دوریست و جدایی
جز تصور ،گریزی نیست
.
.
.
یخ در دستانم می میرد
ظهر می شود
پنجره کوچکم پاهای مردی را میبیند که مرا می پاید 
بلند می شود به سمتش
می گویی بشین
این هم تصور آفتاب سر ظهر است بر پیکر شیشه
پیکر 
کر
.
آب و جوهر به آبی و زرد پس می دهد
و تو شکل می گیری
با هیبتی چنان واقعی تر از خودت
که متن ناخواناست اما تو آنچنان گویایی که همین بس است 
تا باورت کنم شب می شود آفتاب می رود و تو اندکی گم می شوی
متن نا خوانا را خوانایش می کنم
:
در اینجا پسری جوان از کنار ماجرا رد می شود
و هیچ نکته ای در نمی یابد جز
تصور مامن امنی که ناگزیر باورش می کند برای آنکه قصه را به سر رساند
صورتکها می آیند و می روند بدون آنکه حرف کسی را باور کنند
اما تنهایت نمی گذارند
و
.
.
.
نمی دانم کی بود که از خانه بیرون زدم و کارت پستال را در صندوق پست انداختم
با تصور آنکه کاش بر رویش نوشته بودم
به امید دیدار

1 comment: