Friday, October 8, 2010

پگاه یعنی صبح

من دلم برای آن نگاهی که حدسش نمی زنی که چیست تنگ می شود
نه برای تلاشت
نه برای دلخوشک لبخند زدنت
من دلم برای کوچکی گودی زیر چشمت که آب را کم نگه می دارد و
اشکت سر ریز می شود تنگ می شود
که نگاهم کردی وگفتی
" او مرا دوست ندارد "
گفتم من دوستت دارم...
.
.
.
همه چیز راز بود
من تو شب تنها جاده
راز بود
تو
سفر برگشت شب
نگاه
راز بود
تو من
سالها در یک ساعت چگونه
راز بود
.
.

من زائییده تنهاییم
چرا که به او دچارم
بر او می خندم
هر شب خوابٍ تو را میبینم
مثل دیشب که تو عروس بودی و دستت دور گردنم بود و من بر خود می لرزیدم
می دانستم خوابم و بالش زیر سرم است
.
.
من دوستت دارم ولی نیستی
.
دلم برای بالکن خانه ات تنگ است که تو بودی و لبخندت
دلم برای بوی گردنت تنگ می شود که تو بودی و چشمان بسته ات
دلم برای دلتنگیت تنگ می شود که دوام نیاوردی
.
.
من بد کردم
تو رنجیدی
رفتی
پذیرفتم
...
اما به یاد
در خواب
جشن عروسی

1 comment:

  1. میدونی، دلم تنگه .. واسه اون شبایی که تا صب سرت روو سینم بود و اشکات دلمُ چنگ میزد .. من محکم به خودم میچسبوندمت که نلرزی .. تو هم بیشتر دلت گرمای تنشُ میخواست ..

    ReplyDelete