(مخاطب این یادداشت دو نفر هستند...یکی خودم، دیگری هنوز چشمانش برق دارد )
ساعت و تقویم روی میز و دیوار
چهار سال از صدای زنگ تلفن که از من بود و برای تو خورد
گفتم
گفتی نه
بنگ.....بنگ.
.
.
.
من رفتم
تو ماندی
من برگشتم تو بودی...نبودی
من باز رفتم
و بیرون همه مردم جهان انگار با هم یکصدا فریاد می زدند که
آهای تو که رفته ای فکر برگشتن را نکن...ما با یادت بیشتر خوشیم تا خودت-
...و غیره
.
.
من برگشتم با سری که شاخی ازان یونیکورن بر بالین من داشت
و دّمی که از پرز سالها سلول شناخته می شد
که عجبا امروزِ روز هنوز تشکم را لک می کند
و تو دور ِ دور خلوت کردی با یک سبد پر
یک لیوان
،تا فراموش کنی
خندیدی
و من نیز
وسط تمام میادین شهر در سکوت دور خودم می چرخم
با شاخ و دم عیان
مردمِ فراری
حس اینکه
مگر ما بی لباس زاده نشده ایم؟-
.
.
.
تو با لباس پشمی
من انتهای دمم را لای کتاب گذاشته ام
Like
ReplyDelete