Monday, October 11, 2010

چهار چهار چهار چهار

(مخاطب این یادداشت دو نفر هستند...یکی خودم، دیگری هنوز چشمانش برق دارد )

ساعت و تقویم روی میز و دیوار
 چهار سال از صدای زنگ تلفن که از من بود و برای تو خورد
گفتم
گفتی نه 
بنگ.....بنگ.
.
.
.
من رفتم
تو ماندی
من برگشتم تو بودی...نبودی
من باز رفتم
و بیرون همه مردم جهان انگار با هم  یکصدا فریاد می زدند که 
 آهای تو که رفته ای فکر برگشتن را نکن...ما با یادت بیشتر خوشیم تا خودت- 
 ...و غیره
.
.
   من برگشتم با سری که شاخی  ازان یونیکورن  بر بالین من داشت
و دّمی که از پرز  سالها سلول شناخته می شد
 که عجبا امروزِ روز  هنوز تشکم را لک می کند
و تو دور ِ دور خلوت کردی با یک سبد پر
یک لیوان
،تا فراموش کنی
خندیدی
و من نیز
وسط تمام میادین شهر در سکوت دور خودم می چرخم
با شاخ و دم عیان
مردمِ فراری
حس اینکه 
 مگر ما بی لباس زاده نشده ایم؟-
.
.
.
تو با لباس پشمی
من انتهای دمم را لای کتاب گذاشته ام

1 comment: